نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
وشروع کردم من
.....رفتم
.....رفتی
......رفت
وسکوت سرسخت
همه جا را پرکرد
سردی احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفتی....رفت
ومن اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت بود
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
وحضورش در من
آسمانی ترشد
اشک من جاری شد
صرف فعل رفتن
بین غم ها گم شد
ومعلم آرام....
اشک را شد همگام
نزدیک تر آمد....
روی دفترم نوشت:
"تلخ ترین فعل جهان رفتن شد"